متن های زیبا | ||
|
پدر رحمت یک قدم مانده بود به خدا! جز نور و عشق چیزی نبود. چشم دوخته بود به نور چشم خدا. تبسمی عاشقانه بر لبش نشسته بود. خدا با صدای علی با او سخن می گفت و او جان سپرده بود به این صدا. از هر دری با او گفت. دل به رفیق داده بود و می دانست خدا خوب رفاقت می کند... دل مشغولی داشت! رو به رویش خدا بود و خدا می دانست! گفت: -احمد چه شده؟ نگاه نگران پیامبر به نگاه مهربان خدا افتاد. خودش بارها گفته بود من و علی پدران این امتیم و اگر پدرانه عمل نمی کرد... نه! او بهترین پدر بود! -پروردگارا! نگران امتم هستم در قیامت... زمانی که گناهکار نزد تو حاضر می شوند و تو عذابشان می کنی... بغض صدایش را خاموش کرد. طاقت عذاب فرزندانش را نداشت. دست رحمت خدا حاضر شد: - نگران نباش احمد! روز قیامت تو بر سر راه مردم بایست و هر که از امت تو بود فریاد بزن: "امتی..." و قول می دهم پاسخ خواهی شنید: "رحمتی"... محمد لبخند زد. قول خدا قول بود! نظرات شما عزیزان: |
|
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |